فکرش را میکردم
چمدان بردارم و دور شوم
اصلا نباشم دیگر !
بروم جایی پایِ شمعدانی هایم بمانم
بروم جایی کنارِ اقاقی ها آواز بخوانم
بروم لبخندم را ببخشم به خورشید اصلا
بروم و نباشم و نبینم
بروم و نگذارم بمیرد امید
بروم و بنویسم و تو بخوانی و لبخند بزنی
لبخند بزنی به معشوقه ات و بگویی
می بینی ؟
او روزی من را دوست داشت
و من در دل بگویم
روزی نه ! هنوز هم
فکرش را می کردم
بروم جایی کنارِ خدا بنشینم
برایتان همه جا را پر از عطرِ تا همیشه کنارِ هم بودن
بپاشم !
فکرش را می کردم
نباشم و تو بمانی
بمانی در دل
بمانی در باورِ پاک
بمانی در خیال
سهراب راست می گفت شاید
بايد امشب چمداني را -
كه به اندازه پيراهن تنهايي من جا دارد، بردارم
و به سمتي بروم
كه درختان حماسي پيداست،
رو به آن وسعت بيواژه كه همواره مرا ميخواند -
من باید بروم اما
شما بمانید
بمانید و عاشق شوید
بمانید و امید باشید
بمانید و باور کنید با هم بودن
تمامِ دنیاست
تمامِ خوبیست
نظرات شما عزیزان: